امروز جایی کامنتی میخوندم که از خاطرات به جا مونده ذهنش از سال 88 نوشته بود؛ اون موقع که 6 سالش بوده و همه چیزو خوب نمیفهمیده اما تصویر اون سالها تو ذهنش خط انداخته و با اینکه ربطی به قضایا نداشته ، چطور درگیر خیلی چیزا شده.

چهره اش نمیخورد بچه باشه. یه پسر جوون بود.

بعد نشستم توی مغز پیزوری خودم حساب کردم الان 16 سالش شده و دیگه بچه نیست.

اما عجیب بود؛ اینکه اینبار دور نبود، مثل انقلاب، مثل جنگ و هزاران چیز دیگه. خودم همه ی اون اتفاقاتو با چشم دیده بودم و ده سال بزرگتر از اون بودم.

دیدم اونقد پا به سن گذاشتم که حالا خودم میتونم خاطره گو باشم؛ ولی یه آن دردم اومد؛ من چی دارم برای گفتن؟

چه عصری رو پشت سر گذاشتیم؟

ما دوره گذار بودیم.

گذار از هیچ.

نه تغییر شگرف اجتماعی داشتیم و نه حتی زندگی ساده و معمولی و زاد و ولد.

ما هیچی نداریم و هیچ کجای تاریخ جا نمیگیریم.

ما مرحله ی عبور بی تاثیریم.

عصر گذار، عصر بی خاصیت

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را

اون ,سالش ,بود؛ ,اینکه ,یه ,گذار ,باشم؛ ولی ,ولی یه ,یه آن ,آن دردم ,گو باشم؛

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نارنگی ارگانیک مدرس پیانو تسلا آموزش حغرافیا SarDar061official ثقلین آنالیز علمدار خواب‌های نیمه رنگ طبیعت زیبای بردسکن